صبح يك روز گرم تابستاني، زير سايه چادري در هفتتپه، مأمن «لشكر خطشكن 25 كربلا» لابهلاي تپه ماهورها، تك و تنها نشسته بودم. نورالله ملاح را ديدم كه از دور، در طراز نرم و ملايم نور، با لبخندي از جنس سرور، به طرفم ميآمد، سرش را از ته تراشيده بود. مهربان كنارم نشست.
گفت: پسر، قشنگ شديها! عجبا چرا اين روزها، بعضي از بچهها موهاشون رو از ته ميتراشند! نكنه خبرايي هست و ما بيخبريم، عين حاجي واقعيها شديها! . . . تقصير كه ميگن همينه ديگه، نه؟
شهيد ملاح دستش را روي شانههايم چفت كرد و با لبخندي غريبانه گفت: سيد، بذار برات از خواب ديشب بگم. تو هم از اصحاب خواب ديشب من هستي . . . .